پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه سن داره

پرهام جون

سال 94

به نام خدا معذرت معذرت به خاطر اینهمه تاخیر سال نو مبارک پرهام گلم الان تیرماه شده و من دارم وبتو اپ میکنم به خاطر همین ازروی عکس ها وقایع چند ماه رو برات توضیح میدم برو که بریم       این دوتا عکس از اسفند ماه جامونده بود مجتمع پارک اصفهان ارایشگاه کودکان خوشگل شدن شب عید پرهام جون عکس های سفره هفت سین خونه ی دایی مصطفی مامانی           پست گرفتن های پرهام با لباس عیدی هاش و در واقع از پرهام فرار کردن و از مامان عکس گرفتن           ...
6 تير 1394

دومین ماه زمستان

سلام بر پسرک مامانی عاشق این ماشینت هستی کلی باهاش سرگرم میشی 3بهمن ماه با دایی مهران و زن دایی رفتیم اصفهان سیتی سنتر خیلی ترافیک بود برای همین رفتیم خیابون نظر بعدشم روبروی کلیسا وانک کنار مجسمه ی حضرت مسیح عکس گرفتیم که طبق معمول شما همکاری نکردی . دوم بهمن ماه برای شام خونه ی عمومهدی من مهمون بودیم حسابی به شما خوش گذشت و کلی با بچه ها بازی کردی مخصوصا ریحانه جون 9بهمن خونه ی مادر بزرگ من جشن ومولودی بود اش پخته بودند و کلی مهمون هم دعوت کرده بودند شما پسر خوبی بودی و اذیت نکردی. ممنونم خدا جون به خاطر پسر گلم شبش هم خونه ی دختر خاله ی بابایی مهمون بودیم اونجا هم با م...
15 بهمن 1393

اولین ماه زمستان

دی ماه رسید یه زمستون خشک و بی بارون دیگه امسال اسمون شهرمون خیلی خسیس شده خدا جون به خاطر دل بچه ها هم که شده هوای شهرمون رو بارونی کن واما گل پسرمون شب یلدای امسال خونه ی مادربزرگ من مهمون بودیم و عکسی هم نداریم امسال سفره ی یلدا هم ننداختیم (از تنبلی مامان مهدیه) چند روز بعدش اخر شب با ماشین دایی مهران و زن دایی عاطفه رفتیم سیتی سنتر و هایپر مارکتش خرید کردیم. این ماه کلی شیرین زبون شدی و کلمه هارو تکرار میکنی قبلا زحمت تکرار کلمات رو به خودت نمی دادی. تقریبا با پوشک هم خداحافظی کردی و جیشتو میگی . 18دی ماه تولد بابایی بود یه جشن کوچولو گرفتیم لازانیا رولی درست کردم که اجازه عکس بهش داده نشد از ...
22 دی 1393

اخرین ماه پاییز

 یه سلام پاییزی اما گرم به پسرکم ماه اخر پاییز هم رسید گل پسرمون یک ماه بزرگتر شد اقا تر شد و شیرین زبون تر با اینکه پسرک وبلاگ ما خیلی کم حرف تشریف دارن ولی عوضشتوی خونه برای مامانش کلی اواز میخونه صدای حیون ها رو بلد شده و خوب میشناسه دایم داره عدد هارو میشماره و با هر صدای ماشین و بوقش میگه بابا و میدوه دم در مثل اقا ها دست میده و بوس میکنه همیشه حاضر و امادس برای ددر رفتن و خودش کفش ها و کاپشن و شال و کلاهشو میاره تا اماده بشه این ماه تعطیلی زیاد داشت و ما از هوای خوب استفاده کردیم و رفتیم گردش یه روز جمعه که هوا افتابی بود نزدیک ظهر با مامان جون و دایی امیر و مهران و زن دایی عاطفه رفتی...
27 آذر 1393

ابان 93

سلام شیرین عسل مامان 25 ماهگیت مبارک اول همین ماه بابایی یه کیک خوشگل برای شما خرید و این ماهم یه جشن سه نفره گرفتیم شما هم کلی ذوق کردی و کیک خوردی   اینم یه روز جمعه اماده برای رفتن به کوه     ...
22 آبان 1393

مهرماه93

اندر وقایع بعد از تولد 6مهرماه برای گردش رفتیم اصفهان توی خیابون شلوغ چهارباغ دستت رو نمی دادی و می خواستی خودت راه بری تازه برعکس مسیری که من و بابایی میرفتیم . باکلی کلنجار رفتن راضی شدی کنارمون باشی یه شلوار خوشگلم برات خریدیم که با پیرهن و سویشرت که بعدا خریداری شد ست کردیم شام به مناسبت تولد شما رفتیم رستوران شب نشینی اونجا به خاطر حوض و فواره های ابش کلی ذوق کردی و هزار بار پرسیدی چیه؟ خانم مهربون گارسون برات صندلی غذا اورد تا راحت شام بخوری کباب فیله خوردیم تا شما راحت تر بخوری که تا چشمت به دور چین غذا افتاد اصلا کباب هارو بیخیال شدی و فقط ترشی کلم قرمز و چیپس خوردی بعدش به صورت نامحسوس یکمم برنج...
16 مهر 1393

تولدت مبارک

سلام قند و عسل مامان تولدت مبارک گل پسر امسال یه تولد کوچولو و ساده برات گرفتیم ان شاالله سال اینده تولدت رو مفصل تر با مهمون های بیشتری برگزار کنیم اینم عکس های پرهام شیطون بلا که همش شکار لحظه هاست چون اروم و قرار نداره           اینم هنر مامانی کیک مرغ و سالاد توپی و ژله خرده شیشه     پرهام و دایی امیر حسین       ...
10 مهر 1393

یکماه مانده تا تولد

سلام قند وعسل مامانی 23ماهگیت مبارک عشقم این ماه با کلی اتفاق های خوب شروع شد . اولیش این بود که پسر گلمون از شیر مامانیش جدا شد و شب ها خودش لا لا میکنه . دومیش سالگرد ازدواج من و بابایی هست که دوم شهریوره و سومیش اینه که شما با پوشک کم کم داری خداحافظی میکنی چهارشنبه 29مرداد مامانی اخرین شیر رو به شما داد وپنج شنبه ظهر که میخواستی بخوابی و اومدی روی پای من بهت گفتم که می می کثیف شده و خوب نیست فورا نگاهش کردی و پاشدی بعض کردی یه گوشه ایستادی اخی مامانی دلم برات خیلی سوخت اینقدر مظلوم شده بودی بعدشم یکم باهم بازی کردیم وشما خسته شدی اومدی بغل من خوابیدی شبشم رفتیم ماشین سواری و توی ماشین...
4 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرهام جون می باشد