پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

پرهام جون

16 ماهگی

١٦ماهگیت مبارک پسر گلم منوببخش که اینقدر دیر بهت تبریک میگم اخه این ماه یکم سرم شلوغ بود شما وروجک هم نمیزاری ازت عکس بگیرم برای همین اپ کردن وبلاگت به تاخیر افتاد این ماه کلی کار تازه یاد گرفتی عمو پورنگ وپهلون پنبه رو که میبینی بوبالا بومبا میکنی بگو مگو رو با سرت انجام میدی و دست میزنی   هنوز با بابایی میگی ابا شب ها بیدار میشی و گریه میکنی دندون های نیشت پیدا شده ولی هنوز بیرون نزده الان ١٤ دندون داری اینم کیک ١٦ ماهگیت خونه ی مامان جون جشن ماهگرد تولدت با تولد پدر جون با هم گرفته شد       بدون شرح ...
25 بهمن 1392

زمستان92

فصل سرد زمستون هم شروع شد این دومین زمستان زندگی توست تویی که گرما بخش زندگی مایی چراغ خانمان در سردترین شب های سال و بانمک ترین پسر روی زمین برای بلندتزین شب سال یلدا مبارک پسرکم امسال چهار شب یلدا رو جشن گرفتیم پنجشنه شب خونه ی مادر جون (مادر بزرگ مامانی )بودیم جمعه شب خونه ی مادر جون شما (مامان بابایی) که زحمت کشیده بودن اش جودرست کرده بودن و شنبه شب خونه ی مادر جون من (مامان مامانجون)ودر اخر یه شب هم خودمون یه جشن کوچیک برات گرفتیم که اینم عکس هاش بود . پرهام عزیز کسیکه با شیرین زبونی دلمون رو میبره و با ادا و اطوارش بهترین و شیرین ترین لحظه هارو برامون رقم میزنه ...
25 دی 1392

چهاردهمین ماه

ماه اخر پاییز هم از راه رسید با شروع شدن ماه اذر پرهام گلمون 14 ماهه شد .     شیطون بلای خونمون ،همه ی امید زندگی مون که  وجودش گرمی و شادی به همراه داره . پرهام گلی برات ماشینتو نخ بستم که دنبال خودت بکشی چرخ دستی هم داری که گاهی اونو میاری روی زمین میکشی ولی جالبترین کار این چند وقته اینه که جوراب بابایی رو برمی داری میچرخونی کلی هم ذوق میکنی کلا از چرخیدن خوشت میاد وقتی ماشین لباسشویی کار میکنه دربست جلوی اون نشستی. یا وقتی ماشینتو برمی گردونی با چرخش بازی میکنی شاید یک ربع ف...
25 آذر 1392

تولد یکسالگی

تولدت مبارک نفس زندگی من و بابایی       اینم کلی عکس از تولد پسرمون پرهام   کیک تولد پسرمون     جشن تولد 29 شهریور بود و ما اول مهر یه تولد کوچولوی دیگه گرفتیم نارنگیش ترشه! دایی امیر حسین، حسین و مریم جون حسین منو  خجالت داد و کلی برام رقصید خوشبحالم چه پسر عمه ی خوبی دارم دایی امیرحسین بابایی عمو محمد و مادربزرگ بابایی میز هدیه ها و ژله این عکس هارو خاله سارامامان امیررضا دوست مامانی زحمتشو کشیدند ...
8 آذر 1392

13ماهگی

اول ابان امسال یکم با سال های قبل فرق میکرد ما که هنوز توی شادی مسافرت مشهد غرق بودیم با شکستن پای بابایی حال و هوای خونمون عوض شد . هرروز مهمون های عزیزمون برای عیادت بابایی میومدن و شما کلی خوشحال بودی که همبازی داری بابایی هم توی خونه پیشته که باهات بازی کنه . فقط شما متوجه نیستی که بابایی نمیتونه مثل قبل بغلت کنه و دد بری برای همین کلی دد دد میکنی غصه میخوری اخی عزیز دلم دعا کن زود زود بابایی بهتر بشه و بتونین بریم پارک باهم قدم بزنید تا اون موقع هم راه رفتن تو گل پسر خوب شده هم پای بابایی بهتر شده . چون بابایی حساب های کاریش رو الان تو خونه انجام میده و دایم با موبایل صحبت میکنه شما هم این کار رو یاد کرفتی با موبایل ...
8 آذر 1392

اتفاقات بعد از تولد

نفسم بعد از تولدت کلی کارهای جدید اتفاق افتادند بلند میشی میایستی و سه تا چهار قدم راه میری به قول بابایی خنده داره و بامزه مثل پنگوئن بعدشم میافتی و چهاردست و پا ادامه میدی . باهامون حرف میزنی با زبون خودت انتظار داری بهت جواب هم بدیم پنج شنبه 4مهر دوتا دندون اسیاب بالا از لثه بیرون زده بودند و پسرمون صاحب ده تا دندون شد پایینی ها هم در شرف در اومدن هستند هشتا  جلو دهنت داری و دوتا اسیاب اون عقب منتظری سفره روی زمین پهن بشه تا بری وسطش بشینی مخلفاتشو بهم بریزی وقتی هم سر میز میشینیم دستهاتو لب میز میگیری و گریه کنان میخوای که بغلت کنیم تا بازم شیطونی کنی روی صندلی خودت هم نمیشینی کلا منو بابایی از ناهارخوردن با هم...
15 آبان 1392

اولین سفر سه نفره

بعد از مدت ها که تصمیم داشتیم یه مسافرت چند روزه به مشهد داشته باشیم بالاخره 14مهر موفق شدیم به سمت مشهد حرکت کنیم وشما گل پسر خوب صبح زود بیدار شدی و توی راه هم اذیت نکردی البته یکمی توی ماشین برای غذا خوردن حرص منو در میاوردی صبح دوشنبه 15 مهر شهد بودیم هتل گرفتیم و تازه فهمیدیم با این پسر بلا چطوری رستوران غذا بخوریم اخه مامانی شما روی صندلی بند نبودی و روی میزم همه چیز رو بهم میریختی که بابایی راه حل خوبی پیشنهاد داد ما شما رو توی اتاق بخوابونیم و دوتایی غذا بخوریم که واقعا جواب داد .مسئول های هتل هم حسابی با ما همکاری کردن و با اینکه غذا بردن به اتاق از رستوران ممنوع بود با دیدن وجنات شما این اجازه به ما داده شد . خلاصه با شما و...
8 آبان 1392

یکسالگی پرهام

عزیزم یکسال از به دنیا اومدنت میگذره چقدر این یکسال من شاد بودم وچقدر از اینکه هرروزم رو با تو پسر گل میگذروندم با اون اتفاق های جورواجور که خداروشکر هیچ اتفاق بدی بینش نبود خوشحالم هروزش جدید بود و با روز قبل فرق میکرد . هیچ شادی بیشتر از این نیست که تو با دیدم ما لبخند رو صورتت میاد و دنبالمون مثل یه جوجه ی ناز راه میافتی . وقتی عکس های روز تولدت رو میینم تازه میفهمم که خدا چقدر بزرگ و مهربونه طفل به اون ضعیفی که هرکسی میدیدش فورا میگفت چقدر کوچولوه امروز برای مامانش قلدری میکنه و خودش قش قش میخنده . باهر اهنگی میرقصه ،برام اواز میخونه و اخر اوازش نگاه میکنه که ما خوشمون اومده یا نه که بیاد خودشو برامون لوس بکنه ،غذاشو با اه...
1 مهر 1392

یکماه تا تولد

عزیزم اغاز دوازدهمین ماه زندگیت مبارک این ماه با کلی تغییر همراه بود شما دست زدن و رقصیدن رو یاد گرفتی کلی هم خوشگل میرقصی مامانی   اخرای مرداد ماه مریض شدی و با این که دارو مصرف میکنی سیستم گوارش شما کامل بهم ریخته و باعث شده این ماه هیچ وزنی اضافه نکنی ٩١٠٠وزنت و ٧٥سانت قدت بود امیدوارم زود خوب بشی و مثل قبل خوب غذا بخوری مامانی خیلی سعی میکنه شما غذای مقوی بخوری ولی اونقدر شیطونی که همه کالری ها رو میسوزونی اینجا دندون هات کامل پیداست بعد از یه دوره مریضی که اخرش هم نفهمیدیم چی بود و با این دکتر و اون دکتر رفتن هم معلوم نشد یکم بهتر شدی سرلاک رو قطع کردم داروهاتم کامل دادم خور...
18 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرهام جون می باشد