پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

پرهام جون

اولین مروارید

    اولین دندون پسرمون دیشب بیرون اومد و کاملا معلوم شد پرهام گلم دوماه درگیر بودی لثه هات خیلی اذیتت میکرد دایم میخواستنی یه چیزی رو بهشون بکشی جمعه شب تب کردی تا صبح من و بابایی بیدار بودیم تا خدایی نکرده تبت بالا نره پاشویه شدی دستمال مرطوب روی دست و پات گذاشتیم شما هم مدام گریه میکردی حتی استامینفنم درد شما رو کم نکرد ژل کین بیبی هم روی لثه هات میزدیم ولی همه ی اینها بیفایده بود تا شنبه ظهر بیتاب بودی و مدام غر زدی تا این که ظهر شنبه کامل دندون بیرون اومده بود و اقا پرهام گل ما صاحب یه دندون کوچولو شد . با همه ی این مشکلات فقط یه دندون دراومده و بعدی تو راهه . در ضمن شما پسر خوب وسط سینه خیز رفتن چهار دست و پا هم ...
31 فروردين 1392

بدون عنوان

خدایا هزاران بار شکرت را به جا می اورم به خاطر لطفت نعمت مادر شدن تا با بوسیدن کودکم تمام لذت ها را بچشم طعم دلچسب بهشت     هفت ماه گذشت چه زود هم گذشت هر روزش برای من تغییر بود هر صبحش حرکتی ،صدایی نو  تویی که بود و نبود و هستی زندگی منی امیدم، همدم روزها و شب هایم، تو به زندگی ام روح دوباره بخشیدی . هر روزت با دیروزت کلی متفاوت میشوی لبخند های شیرینت ،دست های کوچکت وقتی سعی میکنی از من بالا بروی ،دندان های تیزت وقتی انگشتم را به زور گاز میگیری ،زبان کوچکت که هنوز وسایل خانه را مزمزه میکند پایه ی مبل ها ، میله ای استیل صندلی اشپزخانه،دسته ی گرم کن گاز وبدتر از همه سرامی...
31 فروردين 1392

بدون عنوان

عید نوروز هم به خوبی و خوشی تموم شد بهار زیبا و پر گل با هوای خیلی عالی  با این که به خاطر شما پسر گل نتونستیم به مسافرت بریم ولی خیلی بهمون خوش گذشت شما هم پسر خیلی خوبی بودی و مارو اذیت نکردی  پسر خوب مامان و بابا پرهام گل همه جا توی مهمونی ها همراهمون بود با خنده های بی دندون دل همه رو بدست میاورد.  خونه ی عمو مهدی مامانی یه دونه عکس با هستی جون و دوخواهر گل زهرا و ریحانه جون گرفتی اینم عکسش یه دونه هم با نگین خانم گل دختر عموی مامانی گرفتی توی روروک نشستن رو خیلی دوست داری مخصوصا روی سرامیک های که میتونی با سرعت برونی روز سیزدهم فروردین به باغ عمو محمود رفت...
31 فروردين 1392

سینه خیز رفتن پرهام جون

پسر گلم روز شنبه 5اسفند 91موفق شدی روی زمین بخزی و خودت رو جلو بکشی این موفقیت بزرگ رو بهت تبریک میگم ان شاالله که زود زود بتونی راه بری و خودت قدم برداری . حالا که خیلی تلاش میکنی ویه اسباب بازی رو نشونه میگیری وسریع خودت رو بهش میرسونی بعدشم هدفت رو لیس میزنی و حسابی به لثه هات میکشی اخه لثه هات میخوارن جای دندوناتم سفت شده ،دوتا مرواریدای کوچولو به زودی بیرون میان . داریم به عید نوروز نزدیک میشیم برای شما کلی لباس خوشگل خریدیم اگه پسر خوبی باشی و یه کم کمتر شیرهاتو برگردونی توی ایام عید حسابی خوش تیپ میشی . کمک مامانی خونه تکونی هم میکنی توی روروکت میشینی با اسباب بازی های موزیکالش بازی میکنی مامانی هم به کارهاش میرسه...
31 فروردين 1392

عزیزم شش ماهگیت مبارک

    امروز اول اسفند ٩١ پرهام مامان پنج ماهت تموم شد و وارد شش ماهگیت شدی. پنج ماهه همراه و همدم مایی با وجود تو گرمی خونه هم بیشتر شده خنده هات صدازدنت وقتی که میخوایی بهت نگاه کنیم اینکه قایم میشی دالی بازی میکنی شدی همه ی وجودمون با شادی تو ماهم شادیم غصه هامون و گرفتاری هامون با خنده هات از یادمون میره جیگر مامان کامل غذاخور شدی بابایی برات سرلاک برنجی گرفته حریره بادام و فرنی و شیربرنج میخوری بهداشتم گفته پوره سیب زمینی و هویج رو بهتون بدم وزن این ماه ٣٠٠/٧ و قدت ٦٧سانت بود تازهگیها یاد گرفتی با دهنت صدا بدی بوووووووو ...
4 اسفند 1391

بدون عنوان

سوم بهمن سال 90 من و بابایی متوجه شدیم یه دونه مهمون کوچولو داریم با خوشحالی پیش دکتر اعتمادی فر رفتیم و اولین سونو گرافی رو انجام دادیم یه دایره کوچک سیاه پیدا بود ،اول اسفند توی سونوگرافی بعدی حسابی رشد کرده بودی اندازه ی شما8*16میلیمتر شده بود و قلبت اروم اروم میزد همه چیز نرمال و طبیعی بود . تو سه ماه اول شما کوچولو بودی مامانی رو زیاد اذیت نکردی ، تو ایام عید همهی فامیل فهمیدند که ما یه هدیه از طرف خدا داریم . 23 فروردین در سال 91 من اولین بار صدای قلب کوچکت را شنیدم و بیشتر احساس مامان بودن کردم . 24اردیبهشت یه بار دیگه سونو رفتم معلوم شد شما یه اقا پسر کاکل زری هستید . 30 ادیبهشت شما یه لگد محکم به مامانی زدید...
23 بهمن 1391

بدون عنوان

پرهام گل پسر مامان وبابا به دنیا اومد. اول مهر ساعت ٧:٣٠ صبح با عمل سزارین توی بیمارستان سینا به دنیا اومدی . ١/٧/٩١مطابق با ٢٢سپتامبر ٢٠٠١٢ میلادی و٥ذوالقعده ١٤٣٣ قمری . وزن شما موقع تولد ٣کیلوگرم و قدت٤٨سانتیمتر و دور سرت ٣٥سانتیمتر بود . وقتی شما رو به مامانی نشون دادند کلی ذوق کردم با این که صورتت خونی بود وپف داشت ولی بازم دوست داشتنی بودی اونقدر کوچولو بودی که میترسیدم بلندت کنم .اولین واکسن رو تو روز دوم به شما زدند از بیمارستان مرخص شدیم و اومدیم شهرضا دایی امیر و مهران وپدر جون توی خونه منتظر شما بودند عصری هم عمه جون مادرجون و حسین و مریم رو اوردند تا اونها هم شما رو ببینند شما رو حموم کردند کلی خوشگل شدی . با تول...
23 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرهام جون می باشد