پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

پرهام جون

تولد یکسالگی

تولدت مبارک نفس زندگی من و بابایی       اینم کلی عکس از تولد پسرمون پرهام   کیک تولد پسرمون     جشن تولد 29 شهریور بود و ما اول مهر یه تولد کوچولوی دیگه گرفتیم نارنگیش ترشه! دایی امیر حسین، حسین و مریم جون حسین منو  خجالت داد و کلی برام رقصید خوشبحالم چه پسر عمه ی خوبی دارم دایی امیرحسین بابایی عمو محمد و مادربزرگ بابایی میز هدیه ها و ژله این عکس هارو خاله سارامامان امیررضا دوست مامانی زحمتشو کشیدند ...
8 آذر 1392

13ماهگی

اول ابان امسال یکم با سال های قبل فرق میکرد ما که هنوز توی شادی مسافرت مشهد غرق بودیم با شکستن پای بابایی حال و هوای خونمون عوض شد . هرروز مهمون های عزیزمون برای عیادت بابایی میومدن و شما کلی خوشحال بودی که همبازی داری بابایی هم توی خونه پیشته که باهات بازی کنه . فقط شما متوجه نیستی که بابایی نمیتونه مثل قبل بغلت کنه و دد بری برای همین کلی دد دد میکنی غصه میخوری اخی عزیز دلم دعا کن زود زود بابایی بهتر بشه و بتونین بریم پارک باهم قدم بزنید تا اون موقع هم راه رفتن تو گل پسر خوب شده هم پای بابایی بهتر شده . چون بابایی حساب های کاریش رو الان تو خونه انجام میده و دایم با موبایل صحبت میکنه شما هم این کار رو یاد کرفتی با موبایل ...
8 آذر 1392

اتفاقات بعد از تولد

نفسم بعد از تولدت کلی کارهای جدید اتفاق افتادند بلند میشی میایستی و سه تا چهار قدم راه میری به قول بابایی خنده داره و بامزه مثل پنگوئن بعدشم میافتی و چهاردست و پا ادامه میدی . باهامون حرف میزنی با زبون خودت انتظار داری بهت جواب هم بدیم پنج شنبه 4مهر دوتا دندون اسیاب بالا از لثه بیرون زده بودند و پسرمون صاحب ده تا دندون شد پایینی ها هم در شرف در اومدن هستند هشتا  جلو دهنت داری و دوتا اسیاب اون عقب منتظری سفره روی زمین پهن بشه تا بری وسطش بشینی مخلفاتشو بهم بریزی وقتی هم سر میز میشینیم دستهاتو لب میز میگیری و گریه کنان میخوای که بغلت کنیم تا بازم شیطونی کنی روی صندلی خودت هم نمیشینی کلا منو بابایی از ناهارخوردن با هم...
15 آبان 1392

اولین سفر سه نفره

بعد از مدت ها که تصمیم داشتیم یه مسافرت چند روزه به مشهد داشته باشیم بالاخره 14مهر موفق شدیم به سمت مشهد حرکت کنیم وشما گل پسر خوب صبح زود بیدار شدی و توی راه هم اذیت نکردی البته یکمی توی ماشین برای غذا خوردن حرص منو در میاوردی صبح دوشنبه 15 مهر شهد بودیم هتل گرفتیم و تازه فهمیدیم با این پسر بلا چطوری رستوران غذا بخوریم اخه مامانی شما روی صندلی بند نبودی و روی میزم همه چیز رو بهم میریختی که بابایی راه حل خوبی پیشنهاد داد ما شما رو توی اتاق بخوابونیم و دوتایی غذا بخوریم که واقعا جواب داد .مسئول های هتل هم حسابی با ما همکاری کردن و با اینکه غذا بردن به اتاق از رستوران ممنوع بود با دیدن وجنات شما این اجازه به ما داده شد . خلاصه با شما و...
8 آبان 1392

یکسالگی پرهام

عزیزم یکسال از به دنیا اومدنت میگذره چقدر این یکسال من شاد بودم وچقدر از اینکه هرروزم رو با تو پسر گل میگذروندم با اون اتفاق های جورواجور که خداروشکر هیچ اتفاق بدی بینش نبود خوشحالم هروزش جدید بود و با روز قبل فرق میکرد . هیچ شادی بیشتر از این نیست که تو با دیدم ما لبخند رو صورتت میاد و دنبالمون مثل یه جوجه ی ناز راه میافتی . وقتی عکس های روز تولدت رو میینم تازه میفهمم که خدا چقدر بزرگ و مهربونه طفل به اون ضعیفی که هرکسی میدیدش فورا میگفت چقدر کوچولوه امروز برای مامانش قلدری میکنه و خودش قش قش میخنده . باهر اهنگی میرقصه ،برام اواز میخونه و اخر اوازش نگاه میکنه که ما خوشمون اومده یا نه که بیاد خودشو برامون لوس بکنه ،غذاشو با اه...
1 مهر 1392

یکماه تا تولد

عزیزم اغاز دوازدهمین ماه زندگیت مبارک این ماه با کلی تغییر همراه بود شما دست زدن و رقصیدن رو یاد گرفتی کلی هم خوشگل میرقصی مامانی   اخرای مرداد ماه مریض شدی و با این که دارو مصرف میکنی سیستم گوارش شما کامل بهم ریخته و باعث شده این ماه هیچ وزنی اضافه نکنی ٩١٠٠وزنت و ٧٥سانت قدت بود امیدوارم زود خوب بشی و مثل قبل خوب غذا بخوری مامانی خیلی سعی میکنه شما غذای مقوی بخوری ولی اونقدر شیطونی که همه کالری ها رو میسوزونی اینجا دندون هات کامل پیداست بعد از یه دوره مریضی که اخرش هم نفهمیدیم چی بود و با این دکتر و اون دکتر رفتن هم معلوم نشد یکم بهتر شدی سرلاک رو قطع کردم داروهاتم کامل دادم خور...
18 شهريور 1392

بدون عنوان

  عزیزم پایان ده ماهگی و وارد شدنت به یازده ماهگی مبارک باشه هشت تا دندون خوشگل داری   بدون تکیه به جایی بلند میشی و روی پاهای کوچولوت میایستی. با توپ کلی سرگرم میشی و سرتاسر خونه باهاش بازی میکنی وزن این ماه 9کیلو با قد 74سانت       پرهام در حال خوردن ماکارونی عسل مامان امروز ده و ماه و نیمه شدی و هروز داری شیرین تر میشی من عاشق اون اواز خوندنتم که وقتی داری بازی می کنی و تمرکز داری برای خودت میخونی.عاشق تعمیر کردن روروئکی که با چرخ هاش بازی کنی .عسل مامان عاشق سبزی خوردنه البته نه برای خوردن برای ....     ...
23 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرهام جون می باشد